همبستگي با زندانيان سياسي

Tuesday, February 26, 2008

نامۀ چهارم در روز چهاردهم اعتصاب غذا،


در اعتراض به احکام سنگسار، پرتاب از بلندی، اعدام کودکان و اعدام های پرشمار بزرگسالان،

احکام قصاص منجر به نقص عضو و شکنجۀ مستمر زندانيان

و در حمايت از همۀ زندانيان سياسی

و ديگر مقاومت کنندگان در برابر کودتای مخملين تدارک شدۀ "انتخابات" مجلس

بابک عزيز، لب ها را ز هم بگشا!

«دادبخش»ی که به دادش نمی رسند!

« .....امروز در روز. ۵ اسفند ۱۳۶۰ از چه بنويسم؟ دوران «دانش آموزی» و دانشجوئی تمام شد و اکنون يک پزشک هستم. پايان نامۀ تحصيلي ام را که با توجه به موضوع آن به «کودکان محروم ميهنم» تقديم کرده ام، مدتی است تحويل داده ام. اکنون در انتظار امتحان تخصصی هستم. چون تازه فارغ التحصيل شده ام و «طرح» را نگذرانده ام. در رشتۀ های محدودی که داوطلب چندانی ندارد، می توانم شرکت کنم. بيهوشی، راديولوژی، پزشکی خانواده و روانپزشکی. از ميان آن ها روانپزشکی را انتخاب کرده ام و به زودی امتحان خواهم داد. اکنون در «اتحاد پزشکان و داروسازان ايران» با فرهيختگانی چون دکتر نورالدین فرهیخته، استادی چون دکتر محمدعلی برزگر و همچنين دکتر حسن زهتاب، دکتر مسعود نقره کار و ..... همکاری می کنم. ماهی يک نشريه با تيراژی حدود هزار منتشر می کنيم و به پزشکان، دندانپزشکان و داروسازان در تمام نقاط کشور می رسانيم. دامنۀ جنگ هنوز گستردۀ است. در پشت جلد يکی از شماره های نشريه، عکسی از ويرانی های جنگ و چهرۀ جنگ ديدگان را گذاشته ايم و نوشته ايم: «نفرين به جنگ و مرغوای او » و راستی را، چه جنگ خانمانسوزی هستی مردم ما را تباه می کند. امسال هم ده ها تن از رفقای ما در جبهه های جنگ کشته شدند و باز هم خبر رسيد که تعدادی از پشت گلوله خورده اند يا گوشت دم توپ شده اند.

تنها آن ها را از دست نداديم. گل نوشکفته ميترا صانعی، دختر ۹ ساله ای که با مادر به ميتينگ مسالمت آميز اول ماه مه آمده بود، هم آماج نارنجک يا سه راهی قرار گرفت و کشته شد. رفيق فاطمه زينعلی، مادر ۳۵ ساله ميترا که او هم از ناحيۀ شکم و پا آسيب ديده و يک پايش هم شکسته بود، گفته بود: «..وقتی نارنجک منفجر شد، او در کنار من بود... من ديدم که يک پايش قطع شد. او را بغل کردم و ديگر چيزی نفهميدم...» و در آن هنگام او نمی دانست که عزيزش را ديگر از دست داده است.

۱۴ رفيق ما نيز توسط "دادگاه" های "انقلاب" در تهران و چند شهرستان اعدام شده اند. در تهران رفقا مهرانگيز مسعودی، حميدرضا پريدار و فرزين شريفی اعدام شده اند.

مهرانگيز را نمی شناختم. او فرزند خانواده ای زحمتکش بود که در مدارس جنوب تهران که شاگردانش همه از خانواده های زحمتکش و محروم بودند به مانند صمد بهرنگی، تدريس می کرد. در روزنامۀ اطلاعات روز پنجم آذر ماه آمده است که او را به جرم «ترويج مارکسيسم در مدرسه و اهانت به اسلام در محيط زندان و تحريک زندانيان عليه اسلام و قرآن» کشته اند و همۀ آشنايان او از جمله همکاران مسلمان او می دانستند که او همواره با متانت به سخنان آنان گوش می داد و به عقايد آنان احترام می گذاشت و امکان نداشت که آنچه را که وی نسبت داده اند، انجام داده باشد.

حميدرضا را يک بار ديده بودم. آن جوان ريزنقش، که پس از پلنوم اسفند ۵۹ که در آن حضور داشت، آمده بود تا آنچه را که در آن جمع گذشته بود، بازگو کند. فرزين را بيشتر می شناختيم و مدام ذکر خيرش بود. او در مراحل انتشار و توزيع نشريۀ اتحاد پزشکان و داروسازان همکار ما بود. آن دو را در روز ۳۰ خرداد همراه با گروه گروه از مجاهدين و فعالان ديگر سازمان ها گرفته و به زندان برده بودند و پس از چند ماه با تنی چند از آنان اعدام کردند. حميدرضا از پرشورترين رفقای ما بود که لحظه ای از فعاليت و آموزش باز نمی ايستاد. او با موتور رکس خود که در ميان رفقا به ملخ معروف بود، در اين دو سه ساله مدام در جنب و جوش بود. کارگری که از طريق او به سازمان معرفی شده بود، در شعری در وصف او می گويد: « آزمون بزرگ تاريخ را، معلم ما بودی ...روزها کار می کرديم، کار در کوره گرم، که نفس را پس می زند از گرما، و شبها خط به خط می خوانديم، جزوه ها را و کتاب ها را، اين تو بودی که تا پگاه بيدار می ماندی، و ترجمان معنای پيچيدۀ مبارزه و سوسياليسم را برايمان تفسير می کردی ........»

فرزين، که راه دائی اش، سرهنگ مختاری و برادر، فرامرز شريفی را پی گرفته بود، در وصيت نامه اش خطاب به مادر گفته بود: «چه می توانم بگويم که تنها درد و رنج برای او داشته ام. ... يک بار ديگر از او می خواهم که... در تربيت فرزندم که هنوز او را نديده ام با فرزانه کوشا باشد» و به همسرش فرزانه نوشته بود: «زندگی کوتاهی با هم داشتيم. همراه با فرزندی که از ديدن او بی نصيب ماندم. می بايست که فرزندمان را جانانه تربيت کنی و می دانم که او از زندگی زيبايی بهره مند خواهد شد.» و مادر فرزين با تبسم هميشگی اش با اشاره به عکس های برادر و ديگر فرزند از دست رفته خود گفته بود: عکس فرزين را هم در کنار آنها می گذارم..........»

امروز در ۵ اسفند۱۳۸۶ می دانم که چه می خواهم بنويسم. اصلاً چند روزی است که اين را می دانم. اما زمان با من و با ما گويی سر جنگ دارد. در اين روزها بسيار گرفتار بودم و نامه ای را که قرار داشتم چند روز پيش به پايانش برم، تا به امروز تمام نکرده ام. نامه ای که بايد آن را به بابک دادبخش، همسرش خديجه ياری و فرزند سه ساله شان بنيامين تقديم کنم. پريروز خبرنامۀ اميرکبير از قول سايت «مجموعۀ فعالان حقوق بشر» خبر داد که بابک دادبخش، يک جوان ۲۸ ساله، از ۴۵ روز پيش با لبانی دوخته در اعتصاب غذا به سر می برد. سه شب متوالی وی دچار تب و لرز و ضعف شديد شده و مسئولان زندان، حتا به او مادۀ ضدعفونی برای التيام لبان زخمی و چرکين شده اش را از او دريغ می کنند. وی در اين ۴۵ روز چندين نامه نوشته است و از مقامات مختلف جمهوری اسلامی خواسته است به خواسته هايش که چيزی فراتر از حداقل هايی چون پايان دادن به تبعيدهای مکرر (۲۱ بار در ۳ سال)، بازگرداندن به زندان اوين و پايان دادن به ممنوعيت تلفن و ملاقات نيست، پاسخ دهند.

او که از ۳ سال پيش به اتهام اقدام عليه امنيت ملی در بازداشت است، در اين مدت عمدتاً با قاتلان مرتکب قتل های فجيع يا مبتلا به جنون آنی و متجاوزان به عنف، هم بند بوده است، قبلاً نيز يک بار اقدام به خودکشی کرده است و اين بار برای اعتراض به وضعيت موجود در زندانی که به گفته او، هر اقدام قانونی در راستای احقاق حقوق، به سرکوب و شدت بيشتر متوليان سازمان زندان ها و تحريک زندانيان شرور به ضرب و جرح.و حتا از بين بردن زندانيان سياسی منجر می شود، راهی به جز دوختن لبانش به ذهنش خطور نکرده است. او بدون آنکه دليل اين همه خشونت رواشده نسبت به خود را درک کند، حدس می زند که احتمالاً صحبت هايش با خبرنگاران يا بازديدکنندگان در مورد مشکلات زندان، يا اعتراض به مافيای زندان و فروشگاه ها و کارچاق کن ها و فروشندگان مواد مخدر موجب آزار بيشتر او شده است. وی در يکی از نامه هايش به ده ها قتل بدون متهم در سلول های انفرادی زندان رجائی شهر اشاره می کند و نگرانی خود را از اينکه با وی نيز چنين رفتاری شود، پنهان نمی کند.

او زندانی سالن ۱۳ اندرزگاه ۵ زندان رجائی شهر است که به گزارش خود او، از مخوف ترين بندهای اين زندان به شمار می رود. وی در نامۀ سرگشادهً روز دهم اعتصاب غذای خويش، با عنوان «من فانوس شما هستم» که از جمله افکار عمومی و سازمان های حقوق بشری داخلی و خارجی را مخاطب خود قرار داده است، از تن دادن هيئت های بازديدکننده از زندان به نحوه هدايتشان توسط زندانبانان و عدم کنکاش آنان برای حضور در همه جای زندان، جاهایی که وی «دخمه» ها و «مسلخ» های زندان رجائی شهر می نامد، شکايت می کند و مهر تأييد ناعادلانۀ آنان بر رفتار زندانبانان را به باد انتقاد می گيرد و آمادگی خود را به نشان دادن تمام گوشه های زندان و فجايعی که قسی القلب ترين افراد را هم منقلب می کند، به مثابۀ «فانوسی» روشنگر اعلام می کند.

او در ۳۷ مين روز اعتصاب غذايش دلايل نرسيدن صدايش به گوش متوليان عدالت را چنين می داند: «...عدالت برای بابک نيست. چون بابک پدری ميلياردر، سياستمدار يا کارچاق کن ندارد و يا پدرش سردار و مادرش نمايندۀ مجلس نيست و از خانوادۀ شهيد و مفقودالاثر يا جانباز نيست...» بابک در اين نامه نوشته که در اين ۳۷ روز ۲۰ کيلوگرم از وزنش کاسته شده است، هر از گاهی سرگيجه دارد و به زمين می خورد و لبانش بر اثر تيزی نخ هايی که با آن به هم دوخته شده اند، بريده است و هميشه خون و عفونت از آن جاريست.

در نامه روز ۴۱ ام اعتصاب غذای خود، در حالی که ديگر چند روزی است که چشمانش خوب نمی بيند، از احتمال حضور نزديک يک هيئت بازرسی از زندان رجائی شهر خبر می دهد که زندانبانان را برای تفکيک و جداسازی زندانيان متادونی و ديگر زندانيان، تخريب بعضی از «کپر»ها و «دخمه»های داخل سالن ها، پاکسازی و نظافت دور از انتظار و دور کردن و مخفی کردن زندانيان فراموش شده و مبتلا به بيماری روانی به تکاپو واداشته است تا کوته فکران ظاهربين بازديدکننده را بفريبند. وی در اين نامه آرزو می کند که تا روز آمدن بازديدکنندگان به اغماء نرفته باشد تا راهنمای آنان در «دخمه هزارتو»ی زندان باشد و زندانيانی را که مال و ناموس و شرف خود را در اين «دخمه» ها از دست داده اند يا مبتلا به بيماری روانی شده اند، يا به قصد خودکشی، شاهرگ گردن يا دستهای خود را قطع کرده اند يا شکمشان را پاره و روده های خود را بر روی سنگفرش های زندان ريخته اند، و همچنين زندانيانی را که دست و پاهايشان توسط زندانبانان با لوله های فلزی و دسته کلنگ شکسته شده است يا شهود که از ده ها قتل مشکوک در زندان خبر دارند، به آنان نشان دهد. او در اين نامه اشاره می کند هر کسی که در زندان شناسنامه خود را برای انتخابات بياورد يا در آن شرکت کند، ملاقات تشويقی خواهد گرفت و در اين مورد «حق شهروندی» زندانی بدون در نظر گرفتن جرم و اتهام به او داده می شود ولی از حقوق شهروندی در موارد ديگر خبری نيست. وی در ۴۴ مين روز اعتصاب غذای خود، در يک پيام صوتی با صدای ضعيف خود از تمام کسانی که در اين مدت از او حمايت کرده اند، سپاسگزاری کرد و با توجه به وضعيتش، نه فرياد که «نجوا»ی «زنده باد آزادی» و «زنده باد دموکراسی» را سر داد.

دکتر حسام فيروزی، پزشک انساندوست احمد باطبی و پيگير وضع سلامتی اکبر گنجی در زمان اعتصاب غذای او، با نوشتن نامه ای با توجه به تب و لرز روزهای اخير بابک دادبخش، به سرايت عفونت لب های وی به ساير نقاط بدنش و کاهش چشمگير ذخاير غذایی و املاح و ويتامين های مورد نياز و ضعف سيستم ايمنی او اشاره کرده و احتمال عفونت خون و حمله قلبی به دليل به هم خوردن تعادل يونی را بالا دانسته است. وی به عنوان يک پزشک و فعال حقوق بشر از مسئولان زندان رجائی شهر خواسته است تا دير نشده جلوی اين فاجعه انسانی را بگيرند و از همکاران پزشک خود در داخل و خارج از زندان نيز خواسته است که نجات هر انسان را نجات بشريت بدانند و فارغ از تمام مسائل و جنجال های سياسی، برای نجات جان بابک دادبخش اقدام کنند. او از بابک نيز خواسته است که به اعتصاب غذايش پايان دهد، با پزشکان زندان برای بهبود وضعيتش همکاری کند تا چشم همسر جوان و کودک سه ساله اش به ديدارش روشن شود.

همسری جوان، خانم خديجه ياری که با کمتر از ۲۱ سال سن به تنهايی به مدت سه سال وظيفه دشوار تربيت فرزند را در زمان بودن پدر در زندان بر دوش گرفته و تمام دارائی خانواده را به جز دو قطعه فرش کهنه فروخته و همواره مسافر راه اردبيل و تهران بوده است و حتا تلفن او قطع شده است.

من اما خطابم، بيش از همه به خود تو است، بابک عزيز! بابک جان، لب ها را از هم بگشا و خود را به پزشکان مورد اعتمادت بسپر. اگر اعتصاب غذای تو و اطلاعاتی که تو به بيرون از زندان داده ای، ولوله ای در ميان زندانسازان و زندانبانان انداخته است، پس تو به اهداف اعتصاب غذای خود رسيده ای. اصلاً چه لزومی داشت که هنگام اعتصاب غذا، تو به دوختن لب های خود دست زنی؟ مگر هم بندان و زندانبانانت نمی ديدند که تو لب به غذا نمی زنی و جلوی چشمانشان به تحليل می روی و آب می شوی؟ نمی دانم که آيا تو هم چون من جيرۀ روزانۀ بيست حبه قندی برای خود معين کرده بودی يا نه؟ اگر نه، بايد می دانستی که بدون مصرف حد اقلی از مواد هيدروکربنی، بدن تنها به تحليل نمی رود، بلکه مسموم هم می شود. تو حتماً برخلاف من از نوشيدن آب نمک و قطراتی آب ليمو هم اگر در دسترست بوده است، خودداری کرده ای و برای همين است که مدام دچار سرگيجه می شدی و حتما فشار خونت به شدت افت کرده است. اکنون وقتش است که به اعتصاب غذای ۴۵ روزۀ خود پايان دهی. همانطور که حسام عزيز گفته است، ايران فردا به جوانانی چون تو خواهد باليد.

اميدوارم که نگرانی ام نسبت به جان تو، با پايان اعتصاب غذايت، از فردا کاهش يافته باشد. کاش کسی به ديدار همسرت خديجه خانم رود و تلفن همراهی را به او تقديم کند تا دلواپسان حال تو در همه جای دنيا بتوانند با او تماس داشته باشند و تلاش او را برای نجات جان تو پشتيبان باشند.

اندکی از خود گفتم. اندکی ديگر هم بگويم. امروز ۱۴ مين روز اعتصاب غذای من نيز گذشت. ۳۳ روز آن پر هم که بشود، وضعيت سلامتی ام از وضع امروز بابک به مراتب بهتر خواهد بود. اين روز چهاردهم، از روز چهاردهم همزمان با اعتصاب اکبر گنجی و چهاردهم همزمان با اعتصاب غذای عدنان حسن پور و هيوا بوتيمار، بسيار راحت تر گذشت. شايد بدن در اين مورد نيز مانند بسياری از موارد ديگر، از خاطره و تجارب پيشين خود استفاده می کند و تطبيق بيشتری را تدارک می بيند. شايد هم سرانجام مشخص داشتن آن و عدم وابستگی اين اعتصاب غذا به اعتصاب غذای ديگری، کار را ساده تر کرده است. شايد هم، کمتر بودن استرس ناشی از در خطر جدی بودن جان «همزاد» علت آن باشد که آن هم با توجه به وضعيتی که اکنون بابک دادبخش در آن قرار گرفته است، قاعدتاً چندان نبايد تفاوت داشته باشد. شايد در روزهای آتی اين امر برايم روشن تر شود.

خوشبختانه دکتر مصطفی علوی به اعتصاب غذايش خاتمه داد و اين خبر خوبی در دل خبرهای ناگوار عديده روزهای گذشته بود. هنوز هم کسی از هويت کامل طيب و يزدان دو جوان ارسنجانی که حکم اعدام از طريق پرتاب از بلندی گرفته اند، خبر نداده است و . هنوز هم نام کوچک قربانيان بلوچ قطع دست و پا را نمی دانيم. مرد ۶۰ ساله ای به نام مهدی که نام خانوادگی اش روشن نيست، به قطع ۴ انگشت يک دست، تبعيد، زندان و شلاق محکوم شده است. ابراهيم مهرنهاد، برادر يعقوب مهرنهاد، روزنامه نگار و فعال حقوق بشر بلوچ که به اعدام محکوم شده است، نيز احتمالا به خاطر تلاش برای نجات جان برادر خود دوباره دستگير شده است. خوشبختانه ظاهراً حکم اعدام عدنان حسن پور، همکار يعقوب نقض شده است. ولی از بهنام زارع، جوانی که محکوم به ارتکاب قتلی در ۱۵ سالگی شده است و بيم آن می رود که هر لحظه اعدام شود، خبری در دست نيست. جوان ديگری به نام محمد رضا حدادی نيز به خاطر جرمی که گفته می شود در ۱۵ سالگی انجام داده است، در معرض خطر اعدام در استان فارس قرار دارد. حدادی مدعی است که تحت فشار و تطميع، جرم مرتکب نشده را به گردن گرفته و بعداً اعتراف پيشين خود را پس گرفته است، با اين وجود حکم اعدام او هنوز لغو نشده است. به گفته سازمان عفو بين الملل تا ماه گذشته، حداقل ۸۶ مجرم نوجوان در ايران در معرض اعدام بوده اند..

به گزارش «کميته تلاش برای رهايی دانشجويان در بند» ۳۳ تن از دانشجويان چپ از زندان آزاد شده و ۳۳ نفر ديگر کماکان در زندان به سر می برند. قطعه ۳۳ بهشت زهرا، آرامگاه بسياری از مبارزان چپ و ديگر قهرمانان مقاومت کشور ما در برابر ديکتاتوری است. من نيز با اعتصاب غذای ۳۳ روزه ام، اين را افتخاری برای خود تلقی می کنم که با کسانی که نامشان با اين عدد پيوندی جاودانه يا موقت يافته است، يگانگی بيشتری احساس کنم. باشد که شگون اين عدد، نحسی ۶ فقيه و ۶ "حقوقدان" و اربابشان خامنه ای را از دامان ميهن مان بزدايد.

در اين مرحله از نمايش "انتخابات" مجلس رژيم، سکانس «تواب يابی» و «تواب سازی» بعضی از کانديداهايی که به زبان خامنه ای، زمانی «گردن کلفتی» کرده بودند، آرام آرام به پايان می رسد و زمان روی به روی صحنه آمدن پردۀ «عفو ملوکانه» به تدريج فرا می رسد، در روزهایی که به ۱۴ اسفند ختم می شود، قاعدتاً بايد شاهد نامه نويسی ها و شکوائيه نويسی های کانديداهای تأييد صلاحيت نشده، وساطت مثلث «کروبی، رفسنجانی، خاتمی» و لابی گری های عديده برای بدست آوردن دل خامنه ای جهت اعطای حق کانديداتوری به بعضی از کانديداهای شناخته شده تر «اصلاح طلبان» باشيم. «اصلاح طلبان» هم که گفته اند به احساسات جريحه دار شده و فشار برخی از دوستان و دلسوزانشان که کنار کشيدن ايشان از عرصه "انتخابات" را طلب کرده اند، وقعی نمی نهند و «مصلحت طلبی» شان حکم می کند که در هرجا که ميسر است، در عرصه حضور داشته باشند.

حزب اعتماد ملی که ۱۶۰ نفر از کانديداهايش، تأييد صلاحيت شده اند، در ۵۵ درصد کرسی ها، خود را دارای امکان رقابت می داند و ستاد ائتلاف «اصلاح طلبان» به استثنای شهر تهران، در ۷۰ تا ۸۰ کرسی امکان رقابت برای خود قائل است. اگر به پروژه های مديريت شده ۵۰ درصدی برنامه ريزان اين "انتخابات" باور داشته باشيم، مهره چينی کانديداها در شهر تهران هم از جمله به خاطر اهميت اين حوزه انتخابی، به گونه ای خواهد بود که حداکثر تنها ۵۰ درصد کرسی های آن، برای رقابت در دسترس باشد و به اين ترتيب امکانات رقابت اين جريان کمتر از يک سوم کرسی های مجلس خواهد بود.

ليست های متعدد اصولگرايان نيز هنوز ارائه نشده اند و هر چند که آنان به قول مجيد انصاری همچون بازی فوتبال از مدت ها پيش فرصت تمرين در ميدان چمن را داشته اند و «اصلاح طلبان» را اساساً به استاديوم راه نداده اند، چه رسد به اينکه فرصت تمرين برايشان فراهم کنند، با اين وجود آنان نيز هنوز نتوانسته اند به توافق دلخواهشان دست يابند و ليست های خود را مطرح کنند.

امروز ديگر هيچ عقل سالمی نيست که "انتخابات" مجلس هشتم رژيم را «آزاد، سالم و عادلانه» قلمداد کند. اما در مورد ميزان «رقابتی» بودن آن نيز «اصلاح طلبان» و «اصولگرايان» اختلاف نظر دارند. در حاليکه «اصلاح طلبان» ميزان امکان حضور يا عدم حضور خود را نشانۀ حد رقابتی بودن "انتخابات" می دانند، از نظر اقتدارگرايان همين که در هر حوزه هرگاه تعداد کانديداها اندکی بيش از تعداد کرسی ها باشد، نشان دهندۀ امکان رقابت است.

هرچند که توده مردم کشور از ۱۵ اسفند به بعد نشان خواهند داد که چگونه مهر خود را بر اين "انتخابات" خواهند زد. اما تجمع هزاران دانشجو در شاهرود و شيراز و همچنين درگيری مردم و نيروی انتظامی در آريا شهر با دادن شعار هایی چون «حکومت نظامی، نمی خوايم، نمی خوايم» طليعه خوبی را برای دست اندرکاران رژيم نشان نمی دهد.

قابل تصور است که اين بخش از مردم با چنين روحيه ای، بتوانند تدارکات تبليغی حکومتيان در "انتخابات" پيش رو را بی اثر کنند. با اين حال بايد در انتظار تحولات گوناگون در ۲۰ روز باقیمانده به "انتخابات" ماند.

بحث های مربوط به انتخابات، در بخش های مختلف اپوزيسيون، با موضع عدم شرکت و تحريم به مراحل نهايی خود نزديک می شود و شيوه فعال کردن چنين اقدامی به تدريج در دستور قرار می گيرد.

به نظر من، تا چند روز قبل از "انتخابات" بايد بر «حق انتخاب شدن» پا فشرد و از ۱۵ اسفند، نحوه استفاده از حق شهروندی «انتخاب شدن» به گونه ای که با نفی، طرد و بی اعتنايی به صندوق های رأی حکومتی همراه باشد، می بايست مورد توجه قرار گيرد.

بر اين اساس، من بار ديگر از نخبگانی که خود را صالح برای حضور در بالاترين ارگان قانونگذاری کشور می دانند، تقاضا می کنم که در صورت عدم اطلاع از طرح «به موازات "انتخابات" نمايشی مجلس، کانديدا معرفی کنيم!»

http://www.asre-nou.net/1386/bahman/10/m-be-mowazat.html

http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=13446

به آن مراجعه کنند و به اشکال مختلف در صورت موافقت کلی با آن، حمايت خود را اعلام کنند.

۵ اسفند ۱۳۸۶

حسن نايب هاشم (فرود سياوش پور)

www.hambastegi83.blogspot.com


hambastegi1384@yahoo.com

0 Comments:

Post a Comment

<< Home