نامه پنجم به اکبر گنجی ((کاوه پور))
اکبر عزيزم!
امروز که روز پنجاه و چهارم اعتصاب غذای تو و روز ششم اعتصاب غذای من است اين نامه را خيلی سريع می نويسم. مثل هميشه فرصت پاک نويس اش را هم پيدا نمی کنم. می نويسم و می دهم به آينده و او هم می دهد به ٢٠-٣٠ آدرس پست الکترونيکی و می خواهد که در سايت يا وب لاگ خود درج کنند و يا بدهند به جاهای ديگر. خطم مثل همه پزشکان خيلی بد است. گاه منظور خوب گرفته نمی شود و بد تايپ می شود. از دو روز پيش هيچ خبری از تو ندارم. تلفن همسرت ديگر قطع قطع است. حتا مثل سابق قطع و وصل نمی شود که می فهميدی چند نفر همزمان گوش می دهند. نمی دانم که او هم اصلن می تواند تو را ملاقات کند يا نه. آن قدر گرفتار توست که صدای محبت آميزش نسبت به همسرم شنيده نمی شود.توقع تلفن کردن از جانب او را که نمی توانيم داشته باشيم. ديروز آمدم چيزی برايت بنويسم که با شوک ترور قاضی مقدس مواجه شدم. نگرانی ام بسيار بيشتر شد. همه اش پريشان بودم. اصلن نمی دانم در پشت آن ديوارهای آهنين که حالا روزنه ای هم به آن بازنيست چه می گذرد.
گفتم که تا پنجشنبه اعتصاب غذای تر خود را ادامه خواهم داد. حالا دوباره خودم را مجبور می بينم که به قصد تقرب بيشتر به آستانت دوباره "نيمه خشک، نيمه تر" ش کنم. ضمنن آينده تا ظهر پنجشنبه هرچه آب و چای عالم است به نافم می بنند تا سيراب شوم ولی پس از آن "آب بازی" من با تو شروع می شود. در روز تنها يک ليتر آب تا خشکی بيشتری از دفعه قبلی تا ببينم دلت که برای خودت به رحم نمی آيد برای من خواهد سوخت يا نه؟
امروز رفته بوديم جلوی مقر سازمان ملل در وين. خواسته بوديم همزمان با رفتن همسرت به جلوی دفتر در تهران اين کار را در وين هم کرده باشيم. برای آزادی تو و ديگر زندانيان سياسی. خيلی شهرهای ديگر هم اين کار را کرده اند که اميدوارم روزنه ای باز شود و خبرش به دستت برسد.
يک هيئت نمايندگی رفت و از دم در دفتر سازمان ملل و تا چهار آسمان بالا رفت نمیدانم که کوفی عنان در آسمان پنجم نشسته است يا بالاتر. گفته میشود که امروز کوفی عنان با مشاورانش روی مسئله ايران کار می کند و از جمله موضوع تو مورد بحث آنهاست. نمی دانم راست است یا نه؟
با يکی از دوستانی که آنجا آمده بود صحبتی داشتيم. می گفت مواظب خودت باش. گنجی یک ايده آليست مذهبی است و می خواهد حسين وار شهيد شود هر چند لشگرش اندک است و لشگر طرف مقابل پر شمار. به او گفتم که من دفاتر جمهوری خواهی را خوانده ام و می دانم که مذهبی است ولی "گيتيايی" تر از آن است که تو فکر می کنی و اميدوارم بداند که جنبش نافرمانی مدنی به شهيد احتياج ندارد و با دادن اولين شهيد بزرگ ترين ضربه به آن می خورد. تو آخر فرصتی نمی دهی که زانو به زانو بنشينيم و در مورد راه های نافرمانی مدنی به گفتگو بپردازيم. تکروی هم حدی دارد آخر. من که توقع زيادی از تو ندارم. فقط می خواهم که اين صليبی را که بر دوش می کشی موقت هم که شده به من واگذاری. هر چند مذهبی نيستم ولی صليب کش بدی شايد نباشم. اين پرچم نافرمانی مدنی که تو بلند کرده ای حداقل من البته برای مدت محدود زمين نخواهم گذاشت. فقط می خواهم که برای مدت معينی وقفه ای بدهی. ابلهی از دستگاه قضائيه گفته است که در چنين شرايطی انسان نمی تواند حماسی بنويسد. بيچاره نمی داند که اتفاقن درست در شرايط اين چنينی است که آدم ها حماسی می نويسند.
آن ابله مرد اعظم هم که فکر می کند من و تو نه منکر او که عدوی اوييم، گويند کمر به قتل تو بسته است و می خواهد که يا تو بشکنی و توبه کنی و يا روانه گورستان شوی.
مگر او هم از يک روانشناس و روانپزشک معتمد و البته سالم که او را حالی کند در مورد کسانی مثل تو اين فشارها نتيجه عکس دلخواه او را می دهد محروم است که اینگونه خود را هر روز بيشتر به قهقرا می برد؟
اکبر عزيزم،
تا آنجا که اطلاع دارم مغز ١٧ برادر تو همراه چند ده هزار عزيز ديگر از همان روزهای اول انقلاب تا همين امروز در سقز خوراک مارهای دوش سلطان ها شده است. تا آنجا که من می دانم هجدهمين پور کاوه در لشکر فريدون (در جهان مثل افلاطونی- کسی به تنهايی به خودش نگيرد) رزميد و بر سلطان پيروز شد و مغزش خورش مارها نشد. حال که من و تو رفتن سلطان را که اميدوارم آخرين سلطان تاريخ ميهن مان باشد می طلبيم، بهتر نيست در فردای جمهوری بتوانیم يکديگر را در آغوش کشیم و گذشت اين روزهای سختی را جشن بگيريم.
نيمروز چهارشنبه ١٢ مرداد ١٣٨٤
0 Comments:
Post a Comment
<< Home