همبستگي با زندانيان سياسي

Saturday, August 13, 2005

نامه ششم به اکبر گنجی ((کاوه پور))

اکبر عزيزم، امروز روز پنجاه و پنجم اعتصاب غذای تو و روز هفتم اعتصاب غذای من است. نامه ی اين دفعه را اندکی ديرتر می نویسم. معمولا ظهرها فرصتی شده است که کوشش کنم به بالينت بيايم ولی امروز ناگهان نزديک ظهر مطب شلوغ شد و تا آمدم به خودم بيايم شد ساعت ٣ بعدازظهر. چند دقيقه پيش ليوانی چای نوشيدم و با سه ساعت تاخير در قراری که برای خودم با تو گذاشته بودم اعتصاب غذای "نيمه تر، نيمه خشک" خود را آغاز کردم. در اين مدت تنها روز دوم پس از گذشت حدود بيست ساعت از اعتصاب غذای خشک و يک کمی هم ديشب حالم بد شده است.

ديروز آخر برای من و آينده روز غريبی بود. آنچنان سرگرم اين بوديم که تعداد بيشتری گرد هم آيند که از خودمان غافل بوديم و آينده هم که هميشه شش دانگ حواسش به من هم هست ديروز يکی دو دانگ کم آورد و خودم هم حواسم نبود یا آب کم خورده بودم یا چند قندی یا آدرنالین بیش از حد ترشح شده بود. بهاره جوان که او هم نامه پرشوری برای تو و همسر و فرزندانت نوشته و در دوران کودکی طعم زندان را چشيده است، می گويد که آينده را از من و خانم شفيعی را از تو بيشتر دوست دارد. با احساسش در آن بخش اول مشترکم و بخش دوم را هم خودتان با هم حل کنید.

از حال و روز تو که خبری در دست نیست. همسرت هم خبر چندانی از تو ندارد. شنیدم که امروز قرار است هر طور شده به بالينت بيايد و از حال و روزت خبردار شود. کاش فرزندانت هم همراهش باشند که با دیدن رویشان از سوی تو امید زندگی در تو و از طریق تو در من افزایش یابد. این نامه را هم چون نامه های قبلی با امید رسیدن به مقصد نهایی یعنی بالین تو و گرفتن پاسخ از تو می نویسم ولی چه کنم که تا در زندان هم به سختی راه پیدا میکند. هر طور که شده توانستم نامه ها را به همسرت برسانم ولی او در این گیر و دار امکان خواندن نامه های مرا هم ندارد.

شنیدم که حتا نامه ی ابراهيم نبوی با اینکه چند روزی خطاب به او نوشته شده است به دستش نرسیده بود چه برسد به آنکه بخواند. کاش هر نامه ای که خطاب به کسی نوشته می شد به دستش می رسید. ما اغلب کپی هاي نوشته هایمان را به هوا پرتاب می کنیم تا شاید دستی آن را بقاپد و نگاهی به آن بيفتد. در اين فضای اينترنتی درست مثل قبل از انقلاب است که دوستان دور هم جمع می شدند و هزینه پذیر ترین فرد جمع دسته ای اعلاميه را به هوا پرتاب می کرد.

در مورد این نامه ها اکنون من پس از یک هفته با اينکه قوی ترين مته ها را برداشته ام و همه توانم را هم گذاشته ام که اين ديوار بتونی- سربی زندان ميلاد را سوراخ کنم. هنوز نتوانستم نامه هايم را به روئيتت برسانم و مهربانی قلبت را نسبت به خود بسنجم. امیدوارم که همسر و دختران مهربانت مداوم بر بالينت حاضر شوند تا در اين برزخ تمايل مقدست به زندگی بيشتر شود و من هم به سهم ناچیز خود سمبه ی آنها را پر زور کنم.

فرض کن که برادری هم مثل من داری، برادری از پدر جدا و از مادر سوا، اگر دو برادر پدر و مادرشان يکی باشد می شوند تنی، و اگر پدر يا مادرشان يکی باشد می شوند ناتنی، پس اگر قبول کنی لابد من هم می شوم برادر ناناتنی تو، ولی من اميدوارم که تو رياضی وار آن را بخوانی (بيا، اين هم سومين ابداع و دومين ابداع در ادبيات فارسی) انگار تمام آدرنالين و اندرونين عالم را در تنم ريخته اند تا در اين ميانه عمری که اميدوارم تو آخر عمری اش نکنی، همه ی راه ها را بیازمایم برای راه یافتن به دل تو و پاسخ به خواست ناچیزم.

از ساعت ٣ بعدازظهر همانطور که گفتم "آب بازی" من با تو آغاز خواهد شد. روزانه يک ليتر آب بيشتر نخواهم خورد ولی آبی که با بدنم بيشترين سازگاری را داشته باشد. يعنی سرم خوراکی مثل همان ها که در داروخانه های کشورمان به وفور پيدا می شود. يک ليترش را که آماده کنم ٢٠ گرم گلوکز هم در آن هست. با آماده کردن آن جیره روزانه ام از ٢٠ قند به ١٤ قند تقلیل پیدا خواهد کرد.

خوب، اين گيره های محکمم به زندگی در آن ستيغی که گفتم. حال با اشکی که در تمام عمر آگاهانه ام از رويت جور و ستم ٣ سلطان در درون خود ريخته ام به سوی تو می آيم با جاری کردن روزانه يک ليتر. فعلن اولين قطرات جاری هستند. حال ببينم که سنگ دلان، دل تو را نیز آنچنان سنگ کرده اند که لبخند زنان صبر می کنی که علاوه بر افسردگی مادام العمر همسر و فرزندانت من نیز تا آخرين رمقم به اینگونه اشک بريزم و جلوی چشمت بپژمرم يا نگاهت را از آن سو به اين سو برمی گردانی تا از ستیغ عمودی سخت گذر با هم بالا رويم و به قله برسيم.

ديروز از آنجا که ما دلخوشانه به سهم خود موفق شديم تا داستان تو را پرپژواک تر به گوش کوفی عنان برسانيم می توانست روز خوبی باشد، ولی چنین نشد. آخر از قرار خود آقای ماردوش يا مارهايش اين روزها باز هم مرض جوع گرفته اند. به ما گفته بودند که اين دو تا مار آقا روزی يک مغز خوراکشان است. گاه هم می شود سرشان کلک زد و مغز يک نفر را با مغز چند گوسفند قاطی کرد تا دوتايي در یک روز مغز یک انسان را بخورند و نفهمند ولی با اين مرضی که گرفته اند حرص و ولعشان چند برابر شده است. تنها یک قلم از قول راويان گفته شد که که ديروز ١٦ مغز تازه از سقز به خورشخانه سلطان روان کرده اند.

در این گیر و دار دوباره تقاضای مکررم را از تو تکرار میکنم. تقاضایم از تو تنها این است که تو داوطلبانه مغزت را به مارها ندهی . همينطوری هم شکارچيان ماردوش این روزها در همه جا بد جوری دنبال مغز تازه می گردند. آنها تو را و منوچهر را نشان کرده اند. امیدوارم که شما دوتن را و هیچ کس دیگر را نیابند.

من درخواست بزرگی که از تو ندارم. تنها خواستم اين است که پزشک مورد اعتمادت را تعيين کنی و تن رنجورت را به مداوا به او بسپاری تا از رنجيدگی درآيد. پس ار رفع رنجوری ببینیم که چه خواهیم کرد. باور کن که من بیصبرانه مشتاقم که به زندگی بیشتر باز می گردم و اندکی بیشتر از هزار کار نيمه تمام خود را به اتمام رسانم. دوستانم از سماجتم در انجام آنچه که می گویم آگاه هستند. تو لطفن تردید نکن.


بعدازظهر ١٣ مرداد

فرود سياوش پور

0 Comments:

Post a Comment

<< Home