نامه ی هشتم فرود سياوش پور به اکبر گنجی ((کاوه پور))
اکبر جان، امروز روز پنجاه و هشتم اعتصاب غذای تو و روز دهم اعتصاب غذای من است. دیگر نسبت ها دارد به هم نزدیک تر می شود. نوشتم که نه روز دیگر هم همراهت بودم. البته وقفه ای هم در میان بود. آن خشکه و این دو نیمه خشکه را هم یک جوری حساب کن که کمی مرا نزدیکتر به خود احساس کنی. تازه از امروز هم یک چیز جدید من و تو را نزدیک تر میکند. نوشته بودم که آمده ام پیش چندده نفری از لشکری که برای فریدون (بازهم یادآوری گذشته فراموش نشود- از تکرار خیلی بدم می آید ولی خیلی برایم مهم است که فراموش نشود) مهیا می شود. اینجا مثل خانه و محل کار من نیست. بعضی سیگاری هستند و بعضی نه. قرار و قانون است که کسی درمحیط بسته سیگار نکشد ولی سیگاری اند دیگر و در محیط باز حق دارند سیگار بکشند. ولی دودی که آرام آرام پس از کشیدن سیگار از ریه شان در می آید مرا هم مثل تو آزار می دهد و به سرفه می افتم . شنیدم چند سال پیش که در برلین بودی تو هم با سیگاری ها با فاصله صحبت می کردی. حالا من هم شده ام عینن مثل تو. این شرح مصیبت را گفتم که مرا نزدیک تر به خود احساس کنی.
نامه های من به تو هم شده است یک طرفه و مثل رمان بابا لنگ دراز. ولی قرارمان این نبود که این بخشش اینقدر طولانی باشد و میدانم که فعلن زیاد هم تقصیر تو نیست. آخر تو که خبر نداری ولی من دیده ام همه کسانی که داستان ما را تعقیب میکنند منتظر پایان خوش هرچه سریعتر آن هستند.
چند روزی است روزنه ای که تو و دوستدارانت را از طریق معصومه خانم به تو گشوده میدیدند بسته شده است. دخترانت هم نگران تر از همیشه هر روز در برابر دژ با درهای سربی این «بدتر از زندان» میلاد انتظار دیدارت را میکشند. «بدتراززندان» چرا که به گفته همسرت در زندان هواخوری داشتی وکیلانت به تو سر می زدند و همبندان دیگر را میدیدی و به هم روحیه میدادید و «نهبیمارستان» چرا که همسر و دختران و بستگان و دوستانت اجازه ملاقاتت را ندارند. به شیوه ی دایی جان ناپلئونی آقا ماردوشه و دیگر مبتلایان به بیماری پارانوئید که پیرامون او فراوان اند و بدترینشان بازجوهای سازمان اطلاعات موازی هستند، اگر بخواهم بگویم لابد سهمی هم از گنج نفت کشور که آقای ماردوش مصادره اش کرده است چیزی به رئیس و سهامداران آن میرسد که ریسک بدنامی موسسه اقتصادی خود را می پذیرند و زندانبانانت را جواب نمیکنند تا اسیر مجروح را رها کنند تا جانی بگیرد.
جز این چربیسوزی و «انباشتهاشکریزی» در فراق تو فعلن که کاری از دستم بر نمی آید. پس من هم دست به دامن خواب و خیال و آرزو شوم.
کاش یکی از مارهای ماردوش در گوش او بخواند که دستکم اینطور ضعیف، آزرده و وارفته اشتهای خوردن مغز تورا ندارد.
کاش «شعبان- طیب تاج بخش» که ساده لوحانه به حساب اینکه خود قدرت اصلی باقی میماند «تاج-عمامهطلا» را سر ماردوش گذاشت و همین دو ماه پیش نیش دیگری از یکی از مارهایش خورد، غیرتی میکرد و اندکی «طیبی» میکرد و «بیمخ» تا آخر داستان کرنش کنان به همراه او به دوزخ نمیرفت. نگران نباشد. سرنوشتی چون طیب در انتظارش نخواهد بود. مارهای ماردوش خوش سلیقه تشریف دارند و هر چیزی را راحت نمی توان به خوردشان داد.
کاش اویی که می خواست سکه پنجاه هزارتومانی به نامش زنند و اولش هم پس از خنجر خوردن از ماردوش هارت و پورتی کرد ولی با جزیی ترین تهدیدها دمش را روی کولش گذاشت قطره ای از خون همقومانش که به غیرت و صداقت شهره هستند در رگهایش جاری باشد و در مقابل ظلمی که به تو روا میشود کارجدی تری کند.
کاش معین که زمانی پزشک مورد اعتماد تو بود و این یکی دیگر دو خنجر از ماردوش خورده است یعنی با نوک تیز خنجر به پیشگاه ماردوش آورده اندش تا خنجر کاری و اصلی را به ا و زند، درد خنجرها را بر پشتش حس کند و باز به همان شکل که برای خودشیرینکنی به خانه ات آمده بود به بالینت بیاید. هر قدر هم که خوب کارکرد مبادا که او را باز طبیب محرم خود کنی.
کاش حجاریان که گفت دیگر کاری از دستش بر نمی آید و به این رسیده است که چانه زنی از بالا این بارهم به جایی نرسیده است، یک کمی فشار از پایین می کرد و در کنار همسر و فرزاندانت منتظر ملاقات بست می نشست و در هر حدی که حالش اجازه می داد اینکار را تکرار میکرد تا در دیوار سربی روزنه این گشوده شود.
کاش سروش که از مراجع و مشایخ خواسته است کاری کنند، حال که بازتابی از حرکت آنان مشهود نیست، خود نیز امکانی می یافت و به ملاقاتت می آمد.
کاش منتظری با تمام دشواریهایش کوتاه هم که شده با خواست دیدار تو سعی بین قم و «میلاد» میکرد.
کاش امیر انتظام سالار سرافراز جناح میانه سپاه فریدون که با زجر ده ها زخم کاری سیاهچال ماردوشان شب ها سر به بالین می گذارد با وجود درد زانوی شدیدش به سوی تو می آمد تا سالار اسیر و مجروح جناح دیگر را به اردو باز آورد و زخم هایش را التیام بخشد.
کاش ناصر زرافشان سالار جناح چپ سپاه فریدون که او هم باز به اسارت گرفته شده است به تو می گفت که تو نیز چون خودش ماراتون آزادگی شرف و بزرگ تر از هر دو زندگی را فتح کرده ای و باید هر دو راه فرار از زندان را بیابید که رزمندگان دو جناح چپ و "راست" سردارانشان را انتظار می کشند.
کاش هزاران یار جوان، میانسال و کهن سال دیگرت به دیدارت میشتافتند.
کاش از این همه عزیزان کسی هم می بود که نامه های مرا به دستت برساند و با پاسخ تو کشتی من با تو آغاز شود.
این دو روز در جمع سردارانی از جناح چپ اردو بودم. خواستم تصویرکم رنگی از تو باشم تا هرگاه که چشمشان به من می افتد یاد تو بیفتند. این سرداران هم نامه ای به تو نوشته اند که امیدوارم آن نیز به دستت برسد.
همه به محبت به من که همان محبت به توست دست به شانه ام مینهادند. این سرداران سرداران بسیاری را در گروه های دیگر سپاه فریدون آشنا دارند. حتمن به سراغ ایشان خواهند رفت که با کمک آنان تلاشمان را برای آزادی تو و منوچهر و بینا و سایر زندانیان سیاسی چند برابر کنیم.
امروز تا پایان حضورم در جمع دوستان «انباشته اشکریزی» خود را ادامه خواهم داد که آخرین تصویری که از من درذهنشان باقی می ماند به اصل که تو باشی هر چه نزدیک تر باشد و انگیزه شان بیشتر برای کمک به تو و من.
بعد از آن اعتصاب غذای «نیمه خشک نیمه تر» خود را به تر تبدیل خواهم کرد که به هم نزدیک تر شویم. نشد که در این فاصله گفت و گویی داشته باشیم.
به لیست آرزوهایم اضافه کنم:
کاش تا دیر نشده کسی به منوچهر محمدی برساند که بیست عدد قند در روزش را فراموش نکند.
کاش دوستان بینا داراب زند تلاش کنند که او دوباره امکان ملاقات بیابد.
امروز دوباره به اقامتگاه باز میگردم. آنجا قرار است که جلسه ی اضطراری شورای حکام برگزار شود. اگر بتوانم کار را به دیگری بسپارم و دوستداران تو و من تحصنی برابر سازمان ملل را در روزهای آتی سامان دهند، تصویر هرچند کمرنگی از تو در آنجا خواهم بود. باشد که امر حقوق بشر نیز گوشه ذهنشان را بگیرد و بر تصمیماتشان تاثیرگذار.
کماکان و در هرحال بیصبرانه منتظر پاسخ دلخواهم از جانب تو هستم.
نیمروز یکشنبه ١٦ مرداد ١٣٨٤
فرود سياوش پور
0 Comments:
Post a Comment
<< Home